هرا س

سودابه ذوالفقاری کمرودی
soodabeh@soodabeh.com

هرا س


دیروز


خسته شدم از بس پرسید : چرا بهت زنگ نزد ؟ چرا نیومد ؟ و هزار چرای دیگر . خسته شدم ازبس به امیر دروغ گفتم واو هی متلک بارانم کرد : بدبخت الاغ ، مید ونستم عرضه نداری نگهش داری ! بالاخره فراریش دادی ؟
الان ده روز است که دارم دروغ می گویم ، ده روز است که دارم مقاومت می کنم ،با همه می جنگم و آسمان ریسمان بهم می بافم . آخر چه جوری باید بگویم که تو نمی آیی ، که تو بامن قهر کردی ؟
می دانم مادر طاقت نمی آورد و دوباره قرص خورد ن هایش زیاد می شود ومن را دیوانه می کند دوباره می نشیند روی صندلی حصیری اش و ذل میزند به دیوار حیاط وهی اشک می ریزد وآه می کشد . دیگر جواب سلامم را نمی دهد واصلا من را به حساب نمی آور د. می شود مثل آن وقتها ، زمانی که تو هنوز نیامده بودی . بودن تو چقدر خوب بود وچقدر به خاطر تو همه دوستم داشتند اما دوباره ...هرشب دعا میکنم و با گریه صدا یت میزنم اما نه خبری نه جوابی .
نمی دانی صبح ها با چشمهای قرمز بادکرده قیافه ام شبیه زنهای پنجاه ساله می شود و بدون اینکه کسی چیزی بپرسد می گویم به خاطر آلو دگی هوا است همه می دانند که دروغ می گویم ومن خر مدام ادامه می دهم . نمی دانم به خاطر توست یا به خاطر خودم شاید هم به خاطر مامان وامیر باشد .
وقتی به تو فکر می کنم یادخوبی هایت می افتم ، یاد مهربانیت ویاد حماقت خود که قدر تو را ندانستم . شاید هم می دانستم که تو بیش تر از حقم هستی .
یادت می آید آن شب که خاله هایم با دختر ها و دامادهایش آمده بودند خانه ما و تو هم آنجا بودی ؟ همه با تو حرف می زدند، تورا تحویل می گرفتند و حتی شوهر مهناز که از دماغ فیل افتاده کلی باتو جور شده بود ؟ حتی بامن هم مهربان شده بودند . آب گرمکن خراب بود وتو یواشکی آمدی وهمه ظرف های شام را شستی ومن فقط نشسته بودم وتورا تماشا می کردم .
چقدر زود روزهای خوب زندگی ام تمام شد . چقدر زود همه خوشی هایم از بین رفت. باورکن بدون تو نمی توانم زندگی کنم .خواهش می کنم برگرد .چرا حرفهای احمقانه من را جدی گرفتی ؟
دیشب مامان خوابش نمی برد، مدام گریه می کرد به زور قرص خواباندمش اما امشب چی ؟ امشب ،فرداشب ، وشب های دیگر ؟ وقتی خوب فکر می کنم می بینم از روزی که وارد زندگی ام شدی تا لحظه آخر مدام در هول وهراس بودم که نکند تو را ازدست بدهم وزندگی ام دوبا ره مثل سا بق بشود . هرشب با همین کابوس ها به خواب می رفتم وروزها حتی زمانی که توبودی ودستهایم در دستت بود به اینها فکر می کردم حتی گاهی زمانی را می دیدم که مثل حالا تو رفتی ومن غصه دارو تنهایم ،آن وقت یک دل سیر برای خودم اشک می ریختم . مثل سیند رلایی که میداند به زودی مهمانی وجادو تمام می شود ، با این تفاوت که هیچ کفش بلوری وهیچ شاهزاده ای وجود ندارد.
یادت هست همیشه صدایم می کردی سیند رلا ؟وقتی ازت پرسیدم چرا؟ گفتی :آخه تو این خونه مثل سیندرلا باهات رفتار می کنن ، من هم ا ومدم ببرمت .
راستی ، جواب دوستها وآشناها راچه بدهم ؟ به آن ها چه بگویم ؟ آبرویم می رود ومن دوباره برایشان همان دختر زشت بی دست وپا می شوم. .باور کن آنها چشمم کردن ، یادت هست همیشه می گفتم آنقدر به مهمانی نرویم ، خودمان تنها باشیم ؟ اما تو فقط می خندیدی و می گفتی : آخه تواز چی می ترسی؟ . ای کاش به تو می گفتم ازاین که مدام نگاهمان کنند ودر گوش هم پچ پچ کنند ، ازاین که با تعجب به تو خیره بشوند وسعی کنند دوروبرت بچرخند ، ازاین که هی شانس مرا برای همدیگر تعریف کنند وآه بکشند از همه اینها وروزی که تو را ازدست بدهم وقیافه های خوشحالشان راببینم وحق به جانب هی سرتکان بدهند که : می دانستیم ، مثل روز روشن بود ازهمه این ها می ترسیدم .
اصلا نکند داری اذیتم می کنی ؟ نکند همین امشب زنگ در را بزنی وبیایی تو وسرا غ سیند رلا را بگیری ؟ آنوقت چقدر خوب می شود ومن دیگر تنها نیستم .
آخر چطور می شود که آدمی که این همه مهربان وخوب بود به خاطر یک شوخی مسخره این طور قهر کند وبرود ؟ تویی که حتی اگر مقصر من بود م می آمدی ومنت کشی می کردی .
می گفتی : تو هیچ وقت نباید معذرت خواهی بکنی ومن می ماندم که خداچقدر دوستم دارد .
راستی چرا دوستم داشتی ؟
همیشه دوست داشتم جواب این سوال رابدانم اما هیچ وقت رویم نشد بپرسم .اما امیر یک روز این سوا ل را ازتوپرسید،تو دماغ من را کشیدی وگفتی: به خاطر خیلی چیزها ومن آن موقع حسابی جلوی امیر کیف کردم آخر تو پیش کسی این حرف رازده بودی که همیشه مرا مسخره می کرد و دست می انداخت .
ای کاش آن روز هیچ وقت آن سوال را از من نمی پرسیدی . ای کاش من اصلا به شوخی جوابت رانمی دادم .منی که هیچ وقت زیاد حرف نمی زدم نمی دانم چه شد ، انگار می خواستم جبران تمام این سالها را بکنم و چه حرف های مسخره ای زدم . چرا گفتم که به تو نیازی ندارم ؟ چرا گفتم که اگر نباشی آسمان به زمین نمی رسد ؟ چرا گفتم بعداز یک مدت همه به همه چیز عادت می کنند ؟چرا گفتم اصلا شاید کس دیگری آمد ؟ چرا گفتم وچرا تو از من پرسیدی اگر نباشم تو چه کار میکنی ؟ چقدر دوستم داری ؟ آخر مگر نمی دانستی ؟ مگر نمی دانستی تما م حرفهایم شوخی اند ؟ مگر نمی دانستی از خودم هم تورا بیشتر دوست دارم ؟
مگر نمی دانستی ؟


امروز


سرم به شدت درد می کند صدای ناله مامان بلند شده ودارد برایم خط ونشان می کشد ، که اگر تو ازدست من ناراحت شده باشی من را نفرین می کند آق می کند وهزار تا کار دیگر .
اصلا شاید تمام این ها بهانه بوده ؟ شاید نقشه کشیده بودی تا از دست من راحت شوی ؟
آره حتما همین طور است وگرنه چرا باید همچین سوالی بپرسی وچرا باید این طور قهر کنی وبروی ؟آخر هرچقدر فکر می کنم دلیلی نداشت که تو من را دوست باشی که عاشقم باشی .
شاید می خواستی ... نمی دانم اصلا هیچ چیز نمی دانم . مدت ها بود که یادم رفته بود این خانه چقدر دلگیر است که همه جایش بوی نا می دهد وحالا دوباره من هستم ومامان ومتلک های امیر .
نه ! نمی خواهم همه چیز به این آسانی از دست برود . تو باید برگردی . خودم می آیم دنبالت . آره می آیم همین امروز ، اما شایدنخواهی مرا ببینی؟ آن وقت چه کار کنم ؟ نه، امکان ندارد تو این قدر خودخواه نیستی . اگر بیایم ومنتت را بکشم وبگویم که همه آن حرف ها شوخی بوده تو دوباره بر می گردی ، بامن آشتی می کنی .

تو باید برگردی بدون تو همه چیز از دست می رود من دوباره تنها می شوم ،مثل سا بق . چرا من آنقدر بدبختم ؟ چرا باید تو را از دست بدهم .
بدون تو هیچ چیز مثل سابق نخواهد بود بدون تو هیچ کس من را دوست ندارد . حتی اگر بمیرم برای کسی مهم نیست . اما این چند روزه که تو نبودی ...
خوش به حالت کاش من هم مثل تو بودم کاش آدمها مرا دوست داشتند .
تو چطور این همه دوست داشتنی بودی ؟
همیشه ، می خندیدی کمتر دیدم عصبانی بشوی .
اصلا به خاطر تو خیلی ها بامن مهربان شده بودند انگار پیش چشم همه جوردیگری شده بودم .
بعد از آمدن تو حتی خاله هم جوری صدایم می کردوبامن حرف میزد که مامان هم تعجب میکرد.
چرا همه فقط به تو نگاه می کردند ؟چرا هرجا که میررفتیم همه جوری به من نگاه می کردند که انگار من حق آنها را خورده ام ؟
خیلی دوست دارم ازاین جا بروم . ای کاش می شد فرار می کردم ومی رفتم . حوصله سرزنش ندارم نمی خواهم دوباره نیش وکنایه بشنوم .طاقت ندارم .
اصلا میدانی من برای هیچ کس ارزشی ندارم . راستش را بگو چرا فرارکردی ؟چرا رفتی ؟ نکند خیلی وقت بود نقشه می کشیدی ؟ درست است ؟ بله ...بله وگرنه چطور می شود کسی مثل تو ...عاشق من شود اصلا چرا من ؟ مگر من چه داشتم ، چطور بودم ؟ می خواستی چه چیز را ثابت کنی ؟ نکند می خواستی به همه نشان بدهی که چقدر خوبی ؟ آره؟
باید بگویم موفق شدی به همه نشان دادی ! آفرین !به همه ثابت کردی که من بدون تو هیچ چیزنیستم و هیچ کس مرا به خاطر خودم نمی خواهد .آخر چرا ؟ من را بگو که فکر می کردم توعاشق من هستی
نه ! می دانستم ...همیشه ته دلم چیزی وجود داشت چیزی مثل شک که نمی گذاشت محبت های دروغین تو را باور کنم . همیشه می دانستم بالاخره دستت رو می شود .تومن را نمی خواستی ، تو به دنبال جایی بودی که بتوانی خودت را نشان بدهی . تو به دنبال یک سکو بودی .سکوی اول وآن سکو ی بدبخت من بودم .می خواستی همه برایت کف بزنند وهورا بکشند وبعداز اینکه مدا لت را گرفتی بروی چون دیگر به سکو نیازنداشتی مگر قهرمان سکو را با خودش به خانه می برد ؟
اشتباه نکن تو زرنگ نبودی ومن هیچ وقت فریب تو را نخوردم . تعجب کردی ؟ شاید توانستی همه را گول بزنی اما من را نه !
چیزی می خواهم بگویم که شاید باعث تعجبت بشود . هیچ میدانی من هم تو را به خاطر خودت دوست نداشتم ؟ من تو را برای این می خواستم که جواب سا لها تحقیر و توهین را بدهم . همین !
تو برایم مثل همان دیواری بودی که من پشتش مخفی می شدم تا کسی ترس هایم ، کابوسهایم را نبیند . تو سپر بلای من بودی . من هیچ وقتی نه تو را فهیمدم نه محبت های دروغین ات را .
چقدر خوب شد که رفتی چون تازه می توانم بدون تو ، بدون سا یه سنگین تو نفس بکشم .
راستی هیچ وقت بر نگرد چون اینجا کسی منتظر تو نیست ، کسی به تو نیازی ندارد هیچ کس .
چقدر از تو بدم می آید...چقدر ...


فردا


خیلی وقت است که کا بوس نمی بینم . خیلی وقتی است که دیگر از نگاه های هیچ کس نا را حت نمی شوم . دیگر متلک های امیر برای خودش ومن به یک شوخ بدل شده ،مادر هم کمی مهربان است واین همه از کمک ولطف خواسته یا نا خواسته تواست .دیگر همه چیز را تلخ وسیاه نمی بینم
رفتن تو با عث خیلی چیز ها شد ومن به خاطر این خیلی چیزها و به خاطر برگشتن خودم به خودم از تو ممنونم دوست من .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32279< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي